دکتر امینی دانشکده ی حقوق از محبوبترین اساتید بود، هم خوب درس میداد هم درس زندگی یادمون میداد، روزای انتخاب واحد جنگ اصلی سر کلاسای مدنی ۳ دکتر امینی بود،
جلسه اول بعد از یه ساعت بدون مکث جزوه گفتن از پنجره کلاس نگاه کرد به آسمون و نفس عمیقی کشید، صدای پرندههای بهشتی حواس ما رو هم سمت خودش برده بود، استاد با خندههای ملایم مخصوص به خودش نگامون کرد و گفت: میدونید من اگه برمیگشتم به هجده سالگی و جای شما بودم چیکار میکردم؟
همه با سکوت منتظر بودیم خود استاد جواب خودشو بده،
“دیوونهاید به خدا، من جاتون بودم به جای نشستن سر کلاس میرفتم پارک ملت میدوییدم، نشستید حرفهای منو گوش میکنید که چی بشه؟”
بعد دوباره نگاهش رو برد سمت پنجره.
بعد کلاس من با دوستان رفتیم پارک ملت که بدوییم! چون بچههای حرف گوش کنی بودیم. کل پارک ملت رو میدوییدیم و مسابقه میدادیم، رسیدیم به پیرمردی که بساط عکاسی داشت، رفتیم جلو عکساشو نگاه کنیم. پیرمرد صبور مهربون با لبخند ازمون استقبال کرد؛ گفتم “آقا از هجدهسالگی ما عکس میندازین؟ فقط ارزون حساب کن ما میخوایم بریم اون سمت خیابون بستنی قیفی بخوریم.”
گفت “چرا که نه .. هرجا دوست دارین بایستین که از هجده سالگیتون عکس بندازم.”
کولههامونو شوت کردیم رو نیمکت و ایستادیم کنار حوض.
سه دو یک.
هجده سالگی ما ثبت شد.
الان که چهار سال از اون روزا میگذره آلبوم عکسها رو ورق میزنم و میرسم به عکس اون روز.
به نفس نفس زدنای بعد از دوییدنمون،
صدای خنده هامون بعد فوتبال دستی بازی کردن با نارنگی!
صدای خندههامون تو مترو.
صدای خودم که میگم چه عکسای مضحکی شدن من شبیه ملوکالسلطنه افتادم! و خنده ی آدمای اطرافیانمون که به زحمت میخوان عکس یه ملوکالسطلنه رو ببینن.
?برگرفته از وبلاگ اسفند روی آتش (فروردین ۱۳۹۹)?
? شما نیز میتوانید دیدگاههای خود را با ما در میان بگذارید. طبیعتاً هیأت تحریریه نظرات کاربران با سلایق مختلف را منتشر کرده و هیچ مسئولیت و جانبداری در خصوص نظرات کاربران ندارد.